گاه شمار
  Monday, May 07, 2007
 
اعضای تشخیص منزلت ماله


مدیر مجهول

صمد طاهری

امین آبادی ها

رضا طایفی
علی مرسلی
سیدمهدی المدرسی

دژبان

بهرام کوهستانی
 
 

5-10=-5 فرمان

1- آثار خود را هشتم و بیست و ششم هرماه حتما به ما برسانید.

2- ویرایش و اصلاح آثار ارتباطی به ما ندارد و در صورت عدم ویرایش آن موظفید مجددا خودتان اصلاح کنید.

3- سوء استفاده و احیانا استفاده از مطالب با ذکر ماخذ دقیق هیچ منع قانونی ندارد.

4- در صورت تمایل به همکاری با گروه ما به صفحه « مثلث برمودا » مراجعه کنید.

5- برای رفع ابهام نسبت به اعضاء، روی عکس آنها کلیک کنید.

 
 

به وبلاگ گروهی ماله (جمع دانشجویان طنزپرداز کشور) خوش آمدید


پسرك در راه برگشت از مدرسه به خانه غرق در افكار خود بود و در حين حركت از پياده رو ها و
خيابان ها حرف هاي امروز معلّمشان را به ياد مي آورد كه پيرامون مثبت انديشي و درك صحيح از
داشته هاي ناشناخته انسان صحبت كرده بود. و در ذهن خودش حرف هاي آقاي معلّم را تكرار مي كرد؛ - آنچه كه داريم، فكر مثبت، نيمة پر ليوان، دور ريختن انديشه هاي منفي، درك درست از آنچه كه داريم ولي به آن توجّه نمي كنيم، اتكا به نفس داشتن، نيمة پر ليوان، نيمة.....
اصلاً چه لزومي دارد كه انسان فقط به آنچه كه ندارد فكر كند در بعضي مواقع انسان بايد بگردد و ببيند چه چيز هاي مثبتي دارد كه ديگران از داشتن آن محرومند.
نا اميد شيطان است، شيطان.
پسرك با صداي بوق ماشين يكّه خورد و وقتي به خودش آمد ديد وسط خيابان ايستاده است و راننده كه سرش را از شيشه بيرون آورده و فرياد زنان از كنارش مي گذرد . پسرك كه رنگ به رخسارش نمانده بود خودش را به پياده رو رساند و نفس عميقي كشيد و به راه خود ادامه داد. چند قدمي حركت نكرده بود دوباره به فكر فرو رفت.
- بله، آقاي معلّم راست مي گويد، حتماً ما هم چيزهاي مثبتي داريم كه تا حالا به آنها توّجه نكرديم.
اصلاً لازم هست كه در بعضي مواقع آدم برعكس فكر كند.به جاي اينكه هميشه فكر كنم كه پسرخاله ام چه چيزهايي دارند و من ،يا ما نداريم دقّت مي كنم كه ما چه چيزهايي داريم كه آنها ندارند.
خنده شادي بر لبان پسرك مي نشيند سرش را بدون هيچ هدفي به جلو مي گيرد و قدم هايش را تندتر مي كند به پارك سر كوچه خودشان مي رسد، نيمكتي را در ته پارك پيدا مي كند با عجله خودش را روي آن پرتاب مي كند و به ادامه افكار خود مي پردازد.
- خوب از همين اوّل اوّل شروع مي كنم، ما كمي فقر داريم كه آنها ندارند،اين هم اصلاً مهّم نيست، هميشه پدرم مي گويد «پول چرك كف دسته»، حتّي يادم هست كه شوهر خاله هم در هر معامله اي كه تلفني انجام مي دهد همين جمله را بلند به طرف مقابل مي گويد.«آقا پول كه چركه كف دسته... قابل نداره.... جون حاجي بذار باشه.... پس يه چكه روز بنويس... »
ولي من هر وقت پدرم از سركار مي آيد خوب دست هايش را نگاه مي كنم هميشه چرك و كثيف، دستهايش كه هيچ پا هايش نيز چرك است، امّا هر موقع شوهرخاله از سر كار مي آيد دستهايش تميز تميز است حتّي بوي خوبي هم دارد كه تا وارد مي شود در اتاق مي پيچد. يعني.... يعني پدر من پول زيا... نه... نمي شه ... پس چه موضوعي است كه من نمي دانم ؟
پسرك با چرخشي رو به ديوار ته پارك مي كند.
- ما خانة رهني داريم ولي آنها براي خودشان خانه اي بزرگ دارند كه ده تا مثل خانة ما داخلش جا مي شود....سونا، جكوزي و ...« همش مكافاته»، اين را پدرم مي گويد، علاوه بر آن خانة بزرگ دردسره... كلفت و نوكر... پدرم هميشه مي گويد « آدم توش گم ميشه،هيچي جاش مشخّص نيست، براي پيدا كردن هر چيزي بايد دو ساعت دنبالش بگردي...»
پدرم راست مي گويد ولي... ولي ما كه خانة كوچك داريم با اين همه هميشه براي پيدا كردن يه قاشق شايد يك ربع خانه را زير و رو كنيم،يعني واقعاً هر روز خاله براي پيدا كردن پسر خاله به 110 زنگ
مي زند؟!!
پسرك با چرخش ديگر به حالت قبل خود بر مي گردد،دستهايش را زير چانه اش مي گذارد و مُردّد به ادامه انديشه هايش مي پردازد.
- ما نان خالي داريم كه لااقل هفته اي دو بار قسمتمان مي شود ولي آنها هيچ وقت نمي توانند نان خالي بخورند، باز ياد حرف هاي پدرم افتادم« پسرم بخور اين همه نا شكري نكن، خيلي هام اينم ندارند بخورند... بخور ... قول مي دم سر برج برات پيتزا بخرم... عزيزم تو نمي دوني آدم كه غذاي سبك بخوره سالمتره، مريض نمي شه ...»
با اين تفاسير پس همة خانوادة خاله مريض هستند و از همشون بدتر سگشان پاپي، چون هميشه مرغ آب پز مي خورد ولي نمي دانم چرا همين دوستم محسن، هر روز لاغرتر و مريض تر مي شود،آنها در ماه بيشتر از دو وعده مرغ كه نمي خورند، پس ....
پسرك كه كاملاً سر در گم شده بود، دستهايش را از هم باز كرد و بصورت صليب بر روي نيمكت قرار داد،سرش را روي شانه هايش ول كرد،چند دقيقه اي به شاخه وبرگ درخت بالاي سرش خيره شد.
- ما در محلّه مان مسجد و كتابخانه و مراكز فرهنگي داريم ولي آنها تا چند منطقه در اطرف خانه شان اثري از هيچ مسجدي ديده نمي شود،به قول پدرم« انگار اسلام به اينجا نرسيده، هي بگين چرا من تو اون محلّه ها خونه نمي خرم،... برين خدا را شكر كنيد كه تو محلّه ما حداقل چار تا مسجد هست، يه كتابخونه اي ... به خاطر همين مسائل كه اين همه تو اون محلّه ها فساد هست،... اگه يه مسجدي بود اين جوونا مي رفتن توش يه نمازي، دعايي،.......»
يادم هست يك بار كه به كتابخانه خانة خاله رفتم به اندازه سه تا كتابخانه محلّه مان و شايد هم بيشتر كتاب داشت.
حالا فهميدم چرا جوان هاي محلّه ما كه همش سر كوچه هستند موقع نماز تعدادشون بيشتر
مي شود ، بخاطر اين است كه جوان هاي محلّه بالاتر براي استفاده ازاين محيط فرهنگي به سمت محلّه ما سرازير مي شوند.
ولي... من هر دفعه كه وقت نماز رفتم مسجد بجز بيست سي تا آدم كه بيشتر داخلش نبوده؟! از اين تعداد پنج شيش تا بچّه و ده دوازده تا از آنها هم كه پيرمرد هستند؟! تازشم نصفي از آنها به علّت كهولت سن، نشسته يا با كمك چهار پايه نماز مي خوانند!
آهان،تازه متوّجه شدم كه اين همه دزدي و قاچاق و نزاع دسته جمعي و ....كه در محلّه ما اتفّاق مي افتد از جانب افراد محلّه ما نيست بلكه اين ها همه از محلّه هاي بالاي بي مسجد است كه نتوانستن با كتابخانه- هايشان محيط فرهنگي ايجاد كنند،ناشي مي شود.
پسرك لبخندي از شك بر لبانش نقش مي بندد، با حالتي از گيجي از جايش بلند مي شود، چشمهايش سياهي مي رود، دستي بر پيشاني عرق كرده اش ميكشد واز سمت مخالف از روي شقيقه هايش بي اختيار سُر مي دهد.
از اين مقايسه ها سر درد مي گيرد، با حالت ديوانه وار زير لب فكر هاي جديدش را زمزمه مي كند،سر به زير از پارك به سمت خانه حركت مي كند.
- ما با آنها فرق داريم، يك فرق اساسي داريم.... يك چيزي كه آنها ....بله، ما نسبت به آنها فرق داريم، ما.... ما... هيچ چيز داريم و آنها ندارند.


من نه منم


 
5:10 AM 

|

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------